وقتی فرزاندان در کنارمادران تکه‌تکه می‌شوند و دست‌ها و پاها و سرها از بدنها جدا می‌شود+ تصاویر18+

وقتی فرزاندان در کنارمادران تکه‌تکه می‌شوند و دست‌ها و پاها و سرها از بدنها جدا می‌شود+ تصاویر18+
 
به بیرون نگاه کردم و شکوفه‌ها را دیدم. و یادم آمد آخرین باری که شکوفه‌های بهاری را دیده بودم، همه‌ی خانواده‌ام اینجا و زنده بودند.
آنچه در پی می‌آید، قسمت دیگری از تاریخچه‌ی حزب الله است. این سلسله مطالب، ترجمه‌ای است از ترجمه‌ی عربی کتاب «رزمندگان خدا؛ حزب الله از درون؛ 30 سال نبرد ضد اسرائیل»، نوشته‌ی نیکلاس بلانفورد؛ که در عین نوشته شدن توسط یک پژوهشگر غربی (که بعضا با مواضع حزب زوایای جدی داشته و گاهی در درک عمق ایدئولوژی اسلامی ناتوان بوده و در برخی موارد نیز تحت تاثیر شایعات ضد مقاومت واقع شده) مجموعا اطلاعات مفید و ذی‌قیمتی در باره‌ی تاریخچه‌ی حزب الله ارائه می‌کند. قسمت را می‌خوانیم:
 
«به بیرون نگاه کردم و شکوفه‌ها را دیدم. و یادم آمد آخرین باری که شکوفه‌های بهاری را دیده بودم، همه‌ی خانواده‌ام اینجا و زنده بودند.» (حمیده دیب، یک نجات‌یافته از کشتار قانا، در مصاحبه با نگارنده در 3 آپریل 1997)
 
 
سعد الله 56 ساله که کارش کشاورزی تنباکو در روستای صدیقین در کنار قانا بود و همراه 22 تن از افراد خاندانش [در آن روز] در قانا پناه گرفته بودند به یاد می‌آورد: «خانواده‌ام دورم بودند. پسرانم در صف جلویی نشسته بودند. منفجر شدن موشکی در سالن، در یک متری جایی که نشسته بودم را یادم هست. بچه‌هایم تبدیل شدند به تکه‌پاره‌های گوشت. ولی جان مرا نجات دادند، چون بین من و انفجار حائل شده بودند. یک ترکش به چشمم خورد. به خاطر صدا دو پرده‌ی گوشم پاره شد. روی صورتم دست کشیدم که خون را پاک کنم، ولی چشمم بیرون افتاد. برادرم [پیش از انفجار] کنارم ایستاده بود، ولی نتوانستم پیدایش کنم. چیزی جز گوشت[های بدن‌های تکه تکه شده] آنجا دیده نمی‌شد. حتی بچه‌هایم را نتوانستم بشناسم چون چیزی [از چهره و بدن] آنها باقی نمانده بود [جز تکه‌پاره‌ای گوشت].»
 
 
 
 
فاطمه، 25 ساله، مادر سه کودک، با صورت تقریبا زردش، موقعی که هشدار بمباران پخش شد در صف، منتظر غذا ایستاده بود. [با پخش هشدار] به سالن اجتماعات افسران (یعنی همان ساختمانی که سعد الله و خانواده‌اش هم در آنجا پناه گرفته بودند) بازگشت و دو پسرش حسین (3 ساله) و حسن (2 ساله) را محکم در بغل گرفت. همسرش قاسم هم داشت نوزاد شیرخواره‌شان محمد که فقط 17 روز از تولدش می‌گذشت را در گهواره‌اش می‌گذاشت. فاطمه به یاد می‌آورد: «موقعی که موشک اول منفجر شد، همه با ترس و وحشت شروع کردند فریاد کشیدن. بعد موشک دوم منفجر شد و لحظاتی همه جا را سکوت فرا گرفت. به خاطر اثرات انفجار شوکه شده و حس‌[های بدنی]ام را از دست داده بودم. [در آن لحظه] متوجه نبودم که دو پسرم و شوهرم مرده‌اند. چند دقیقه بعد متوجه شدم. فقط من مانده بودم.»
 
 
***
[موقعی که ما به همراه تیم یونیفل به محل رسیدیم و وارد شدیم] یک پای قطع شده از بالای ران، عریان روی زمین افتاده بود. [موج] انفجار آن را به بیرون سالن اجتماعات افسران پرت کرده بود. ورقه‌های آهن که دیوار ساختمان را تشکیل می‌داد و همچنین سقف آن، روی زمین افتاده و مثل برگ‌های پاییزی [از شدت انفجار] پیچ خورده و کج و معوج شده بودند. چیزی باقی نمانده بود جز دیوار سیمانی آن هم تا ارتفاع زانو و اسکلت چوبی یکی از ساختمان‌هایی که کلا متشکل از یک سالن بود.
 
 
فضا پر بود از فریاد‌های شدید خطاب به نیروهای امدادی [برای کمک‌خواهی] و فریاد وحشتناک و مملو از درد و شوکی که نجات‌یافتگان، در حال جستجوی آشفته‌وار عزیزانشان سر می‌دادند. مردی در حالیکه دو دستش را محکم به دو طرف سرش گرفته و به داخل سالن اجتماعات افسران چشم دوخته بود فریاد می‌کشید: «ای خدا، ای خدا، ای خدا.»
***
 
منیره تقی، زنی 42 ساله، با قد بلند و چشم‌های خسته و افسرده، موقعی که موشک‌باران شروع شد در ورودی سالن اجتماعات افسران نشسته بود. همسرش ابراهیم (43 ساله) و دو دخترشان دنیا (8 ساله) و لینا (7 ساله) هم کنارش بودند. نوزاد هفته‌ماهه‌اش به نام علی را هم در بغل گرفته بود. منیره به خاطر می‌آورد: «موقعی که انفجار دوم رخ داد با همسرم ابراهیم نزدیک درب نشسته بودیم. یکی از ترکش‌ها سرش را قطع کرد. آخرین صدایی که از او شنیدم، صدای خروج هوا از ریه‌هایش موقع به زمین افتادنش بود. علی در آغوشم بود ولی خدا نجاتش داد. به خاطر دود نتوانستم دخترم [دنیا] را ببینم. ولی وقتی دود از بین رفت، او را از یک تکه از شلوارش شناختم. تبدیل شده بود به تکه‌پاره‌های گوشت و چیزی از او باقی نمانده بود.»
***
 
[موقع ورود ما] بدن ابراهیم تقی در ورودی سالن ویران‌شده‌ی اجتماعات افتاده بود. یکی از سربازان فیجیایی یک پتوی پشمی روی آن انداخته و آن را تا حدی پوشانده بود. سرش [فقط] در بخش پشتی گردن به بدنش متصل بود.
سالن اجتماعات افسران تبدیل به گورستان [دسته‌جمعی] شده بود. سربازان فیجیایی تلاش داشتند جسدها و تکه‌پاره‌های بدن‌ها را با پتو بپوشانند. ولی پتوها نمی‌توانستند سهمیگینی و هراس‌انگیزی منظره را مخفی کنند.ده‌ها جسد، کل زمین سالن اجتماعات را پوشانده بودند. برخی جسدها در گوشه‌ای روی هم تل‌انبار شده بودند، انگار که یک سری برگ باشند که آنها را جارو کرده‌اند.
 
 
سربازان حیرت‌زده‌ی فیجیایی در سکوت ایستاده بودند. چشم‌هایشان از شدت هراس‌انگیزی منظره، بازِ باز مانده بود. به جسدها چشم دوخته بودند و تا چند لحظه درست نمی‌دانستند چه کار باید بکنند. سر و دست و پای بسیاری از جسدها کنده شده بود. چند تکه از گوشت افراد هم به پایین دیوارهای سالن و ستون‌ها چسبیده بود. زمین سالن به خون‌های سرخ تیره‌ای که از زیر پتوها بیرون آمده بودند آغشته بود. خون زیادی آنجا بود، بخشی ازخون‌ها از پله‌های سیمانی جاری شده و بعد، جاهایی به صورت حوضچه‌ای لخته شده بود، طوری که انگار به کف کفش‌هایمان می‌چسبید.و مدتی بعد فهمیدم که یک تکه از گوشت بدن یکی از اجساد به کف کفشم چسبیده بود.
 
 
تیم‌های شوکه‌شده‌ی تصویربرداری گوشه‌های پتوها را بلند کرده و با وحشت به آنچه زیر آنها باقی مانده بود چشم می‌دوختند. برخی‌هایشان موقع تصویر برداشتن دقیق از این تصاویر وحشتناک علنا دچار حمله‌ی عصبی شدند.
یک سرباز فیجیایی که یک جفت دستکش پلاستیکی به دست و یک ظرف سیاه با خود داشت، درحالیکه خم می‌شد تا باقی مانده‌های گوشت‌های افراد را از روی زمین بیرون سالن بردارد، دعا می‌خواند.
یکی از نیروهای کمک‌رسان که جلیقه و کلاه‌ ایمنی داشت، جسد یک نوزاد که سرش قطع شده بود را روی دست بلند کرده بود. وقعی که این شخص شوکه‌شده، جسد نوزاد را جلوی لنز دوربین‌ها گرفته بود، دست‌ها و پای بسیار کوچک نوزاد شیرخوار، مثل یک عروسک بی‌جان تکان می‌خورد. این جسد محمد بلحس بود، همان پسر کوچک فاطمه که تنها 17 روز داشت.
 
 
حمیده دیب که [بعدها تعریف می‌کرد] در تمام طول روز دلشوره داشت، موقعی که اولین موشک منفجر شد در کنار سالن اجتماعات تیپ فیجیایی [یونیفل] نشسته بود. او تعریف می‌کند: «هیچ هشداری نشنیدم. موشک‌های ناگهان افتادند. همه وحشت‌زده شده بودند و دنبال جای امنی می‌گشتند. بعد [از انفجار اول] به داخل ساختمان [سالن اجتماعات] برگشتم و محمد و حمزه [دو خواهرزاده‌ام] را به خود چسباندم. در این لحظه بود که انفجار دیگری [بر اثر اصابت موشک دوم] رخ داد و یک دست و یک پایم قطع شد. البته در آن لحظه متوجه قطع شدن آنها نشدم. ولی حمزه و محمد کشته شدند. هیچ دردی [در بدنم] حس نمی‌کردم. در حالت شوک بودم. چشم‌هایم باز بود ولی نمی‌فهمیدم اطرافم چه خبر است. در ساختمان، آتش شعله‌ور شد. شعله‌های آتش کمتر از یک متر با من فاصله داشت، ولی نمی‌توانستم تکان بخورم. حس کردم پشتم شروع کرد به سوختن. به اطرافم نگاه کردم که خواهرم را پیدا کنم. افتاده بود کنارم ولی در لحظه ی اول مطمئن نبودم خود اوست یا نه چون صورتش از بین رفته بود. یکی (نمی‌دانم که بود) وارد سالن شد و دید که من هنوز زنده‌ام. مرا برداشت و به بیرون از شعله‌ها رساند. انتقالم به بیمارستان را خوب یادم نیست. در یک ماشین بودم ولی سرم بیرون درب بود و موهایم به جاده کشیده می‌شد و می‌توانستم صدای مجروحانی که در ماشین با من بودند را بشنوم. لذا فهمیدم که تنها [مجروح آنجا] نیستم.»
 
 
 
***
سربازان فیجیایی مقدار کمی آب روی بقایای در حال سوختن داخل سالن ریختند. با این کار، حوضچه‌هایی از خون مخلوط با آب جلوی پاهایشان درست شد. موشک، این ساختمان سست را ویران و تبدیل به یک جای جهنمی کرده بود. سالن اجتماعات حالا پر شده بود از حجمی بدبو و دودزا از صندلی‌ها و میزهای پلاستیکی و لباس‌ها و پتوها و کنسروها[ی آتش گرفته] و جسدهای سوخته و سیاه شده (که به هیچ عنوان به بدن یک انسان شبیه نبودند). در کنار سالن اجتماعات هم تعداد بیشتری جسد به چشم می‌خورد که از شعله‌های آتش دور شده بودند. یکی از جسدهایی که سوخته بود، اینقدر حرارتش بالا بوده که موقع بیرون آوردنش از سالن پتویی که رویش بود را هم [سوزانده و] سیاه کرده بود.
 
[عباس جحا، پیکر 2 دختر  شهیدش (مريم و نين) را در آغوش گرفته]
 
در همان نزدیکی‌ها زنی بالای جسد تکه‌تکه شده‌ی برادرش شیون می‌کرد. تعابیر غمناک تقریبا بی‌ربط به همی می‌گفت و دستانش را بلند می‌کرد. صورتش از شدت شوک، انگار منجمد شده بود. دست بی‌جان برادرش را محکم گرفته بود. درحالیکه دست دیگر برادرش (مثل هر دو پایش) قطع شده بود. ترکش‌ها بدنش را از کمر نصف کرده بود. نیمه‌ی پایین بدنش را با پتویی پوشانده بودند تا زخم‌های وحشتناک را مخفی کنند. موقعی که خواهر بالای سر برادر نشسته و ناله می‌کرد، در چهره‌ی آغشته به خون برادر، بی‌تفاوتیِ پرآرامشی دیده می‌شد.
 
 
صدای بال بالگرد‌هایی که در حال نزدیک شدن بودند، برخی نگاه‌های نگران را به آسمان متوجه کرد. ولی این صدای بالگرد نیروهای هوایی ایتالیایی یونیفل بود که برای انتقال زخمی‌ها به بیمارستان آمده بود. در حین جمع کردن کشته‌ها و سوار کردن زخمی‌ها، اسرائیل هنوز بدون توقف منطقه را زیر بارانی از موشک‌ها و خمپاره‌ها گرفته بود که در مسافتی کمتر از یک مایلی آنجا منفجر می‌شدند.
در کنار ترس و شوک، عصبایت هم وجود داشت. سه جوان وارد پایگاه شدند و یکی‌شان به یکی از تصویربرداران اهانت کرده و یک تفنگ از زیر پیراهنش بیرون آورد. دو جوان دیگر کنترلش کردند. یک مرد دیگر دوربینی را گرفت و پرت کرد کنار و تهدید کرد هر کس عکس بگیرد را خواهد کشت.
 
 
رفته رفته فیجیایی‌ها توانستند تا حدی نظم را برگردانند. صف کشیده و با تفنگ‌های ام-16 جلوی هر کس که می‌خواست به داخل مقر خون‌آلود اصلی‌شان وارد شود را می‌گرفتند.
 
[عباس جحا، پیکر دختر شهید را در آغوش گرفته]
 
ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: اخبار و سیاست , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : دانشجو
تاریخ : چهار شنبه 11 اسفند 1395
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: